منوی اصلی
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

به وبلاگم خوش اومدید امیدواریم از مطالبم خوشتون بیاد
جستجو
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 72
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 73
بازدید کل : 73373
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نامه ای به خط شهید شیرودی+عکس

به گزارش فرهنگ نیوز، وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند.

اما شیرودی می‌گوید که حیف نیست این همه مهمات از بین برود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف می‌سازند.

و با این تز که اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی می‌کنند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس می‌شود. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر می‌کند و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء می‌دهد.

اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه می‌باشد.


نامه شهید شیرودی

از: خلبان علی‌اکبر شیرودی

به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه

موضوع: گزارش

اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.

لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.

باتقدیم احترامات نظامی

خلبان علی‌اکبر شیرودی

 



 

 


آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران

آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!

قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»

من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان

اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!

«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!

آقا اجازه!............................
.......................................!

باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...

آقا اجازه! خستهام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب

آقا اجازه! پنجرهها سنگ گشتهاند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب

آقا اجازه! باز به من طعنه میزنند
عاشق ندیدههای پر از نفرت رقیب

«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» میکنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمیشویم! بیا: ماجرای «سیب»!

باشد! سکوت میکنم اما خودت ببین ... !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ....

 

 

 

 



شهید همت

نامه زیر در مورخه 26 آبان 1359 ، از جانب شهید حاج محمد ابراهیم همت که چند سال بعد به فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله رسید ، خطاب به خانواده اش نوشته شده است :

نامه «شهید همت» به خانواده اش(عکس)

سلام بر عاشورا ، میعادگاه عاشقان راه خدا

و سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زن مسلمان

و سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیده اید. باری بسیار دلم می خواست بتوانم عاشورا را در شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه زدن و عزاداری در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت این که در این جا کسی نبود و در ضمن کار نیز بسیار زیاد بود لذا نتوانستم بیایم. به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.من صحیح و سالمم و ان شاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی می گیرم و به شهرضا سری می زنم. سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید ، خصوصاً به حبیب الله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز. همه شما را به خدا می سپارم. شاد و سربلند باشید.

حقیر و مخلص شما محمد ابراهیم همت


شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد. گفتم که: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است. تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند، می گفتند: بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.


)

 

شهید برونسی در عملیات بدربسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید ، چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود ، خیلی برایش سنگین و متأثرکننده بود و لذا خیلی تأکید می کرد که هیچکس اجازه عقب نشینی در این عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم ، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و با فریاد می گفت: که وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی بود که دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد کرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می شد و یک خط پدافندی به حساب می آمد که دشمن در واقع تشکیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد که به اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور قریب به ۳ متر (۲/۵ الی ۳ متر ) از هور می آمد از توی آب یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً ۸ متر بود ، این تنها جاده ای بود که ما داخل آب داشتیم.



به خود ببال که عاشق و شیفته‌ حسینی و عشق به حسین خیمه‌ همیشه افراشته در جان توست؛ خیمه ای به وسعت همه‌ هستی، خیمه‌ای به بلندای همه‌ آسمان‌ها و کهکشان‌ها، با خوانی گسترده از عطش که تشنگی بشریت را پایان خواهد داد. هرگز مباد بی این عشق زندگی کنیم و بی این محبت بمیریم.


بچه ها می گفتند:

ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس می زند؟!

بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد، واکس میزند.

مشخص شد شهید برونسی است.

به قول رهبر عزیزمان:

 «اوستا عبدالحسین برونسی »

همان فرمانده بیریای تیپ هجده جوادالائمه

یک جوان مشهدى بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود

حتى در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛





صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد