شهید حسن عراقی نیروی عجیبی داشت.پشت لودر می نشست.پشت توپ می ایستاد.غذا می داد و  خلاصه همه کار می کرد.

می گفت:یک شب توی آبادان خاکریز می زدیم همه چیز قاطی شده بود.رفتم توی یکی از سنگرها و خوابیدم.

نصف شب یکی آمد و با زبان عربی نگهبانی را بیدار کرد.

می گفت فهمیدم رفته ام در سنگر عراقی ها.بلند شدم و یواشکی فرار کردم.

 

برگرفته از کتاب سیره شهدای دفاع مقدس17

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: