منوی اصلی
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

به وبلاگم خوش اومدید امیدواریم از مطالبم خوشتون بیاد
جستجو
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 72
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 110
بازدید کل : 73410
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


تئاتر

 

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.


 

 


بدون شرح

 

چقدر تکان دهنه است نامه دختری 9 ساله برای رزمندگان جنگ


 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

متن وصیت نامه بسیجی شهیدامان الله درخشان

استان کهگیلویه وبویراحمدشهرستان بهمئی روستای چاه روغنی

ولا تحسبن الذین قتلوافی سبیل الله امواتا بل احیاعندربهم یرزقون

به آنهائی که درراه خداکشته می شوندمرده نگوئیدبلکه آنهازنده اندونزدخدای خویش روزی می خورند.

باسلام ودرودبه رهبرکبیرانقلاب اسلامی وبنیانگذارجمهوری اسلامی وشهیدراه حق وحقیقت وسلام بررزمندگان اسلام،امت خوب،من درراه خداحرکت کردم ونه برای مقام ونه برای پول بود،چرااین سخن رانوشتم،برای اینکه بعضی ازخدابی خبرها می گویندبعضی که به جبهه می روندبرای پول یامقام می روند.پس برادران عزیزمی خواهم گوش به فرمان امام امت باشیدوازشماتقاضادارم که راه شهداراادامه دهیدونگذاریدخون آنهاپایمال شودوجای آنهاراپرکنیدیعنی سنگرجبهه آنهارانگذاریدخالی بماندوازبرادران وخواهران می خواهم که نرویدوجلوی فرزندخودرابگیرید،وبگوئیدبرویددرجبهه.توجه کنیدکه بین برادران خودتفرقه نیاندازیدوهمیشه بایکدیگرخوب باشیدوگوش به حرف هیچ کس نکنیدوفقط گوش به حرف امام امت وروحانیون باشیدوراه شهیدان راادامه دهیدوهمیشه پشتیبان ولایت فقیه باشیدوبرادران وخواهران روستایی همانطورکه امام امت فرمودندعشایرذخایرانقلابندوشماکه پیروامام امت هستید.ازپدرومادرم می خواهم که بی حجابی نکنندوحجاب رارعایت کنندوای پدرعزیزم به خدامن نمی دانم درباره توچه بنویسم وهرچه زحمت برایم کشیدی مراببخش وغیرازخداجبران توکه برایم کشیدی آنهاراببخشدوازمادرم می خواهم که مراببخشدوشیرش راحلالم کندوموقعی که من ازخواب بیدارمی شدم تومی آمدی ومراشیرمی دادی تامن راحت بخوابم ومی دانم که نه ماه درشکمت بودم وبه درستی نمی توانستی دراین مدت به خواب روی ویابنشینی ازتومی خواهم مراببخش وفقط خدازحمتهای توراکه شب وروزبرایم کشیدی ببخشدوتوهم برای من ناراحت نشوی وازخانمم خواهش می کنم که برایم ناراحت نشودواگرشهیدشدم خودت رابرزمین نیاندازی که بی حجاب شوی وازخواهرانم وخانمم ومادرم خواهش می کنم که اگرمن شهیدشدم دست به موهایتان نزنیدکه مراناراحت کنیدوازعموهایم وپدربزرگم خواهش می کنم که پیراهن سیاه به تن نکنندوناراحت هم نشوندواگرتوانستندپیراهن سبزبه تن مبارکتان کنیدکه من پیش خداروزی بگیرم وازشماپدروعمویم خواهش می کنم که باکسی برسرچیزبی ارزشی دعوانکنیدوباهمه کس خوب باشیدوازبرادرعزیزم نورالله تقاضامی کنم که درسش راادامه بدهدووقتی بزرگ شدسنگرمراپرنمایدوراه مراادامه بدهدوپدرومادرم وبرادرانم وخواهران وعموهایم واقوام وخویشانم راسلام می رسانم وازدایی هایم می خواهم که مراحلال کنندوشمارایک به یک ازکوچک وبزرگ سلام می رسانم.دیگرعرضی ندارم

والسلام

قربان شما:امان الله درخشان


 

 


مرگ اگاهي

محمد حسين كلاس دوم راهنمايي بود يك روز ظهراورا صداكردم تاناهارش رو بخورد وبرود مدرسه.چندباراورا صداكردم ولي جواب نداد.بالاخره فهميدم پشت ديوارپنهان شده تامرابترساند گفتم كجابودي كه جوابم رو نميدادي ؟گفت سر قبرم.توبهشت زهرا قطعه 24 رديف 11 نشسته بودم فكركردم شوخي ميكند.گفتم اين همه ميري بهشت زهرا يك بار هم منو ببر تاببينم قطعه چيه ؟محمدحسين گفت مادرهنوز نوبتت نشده  بعد هااين قدربري تاسيربشي .بانگراني پرسيدم اين حرفها چيه كه ميزني...بعداز شهادتش وقتي بري دفن نيمه ي  پيكرش به بهشت زهرا رفتيم ديدم درقطعه ي 24رديف11 به خاك سپرده شد.            

 

يادش گرامي راهش پر رهرو


 

 


 

((اكبر )) در 4خرداد 1338 در شهر (( كاشان )) در یك خانوادة مومن و مذهبی به دنیا آمد . در هفت سالگی به مدرسه رفت و دورة ابتدایی را در دبستانهای (( محمد رضا شاه )) (شهید جهانی ) و ((سوزنچی )) این شهر گذرانید . در سال 1350 دورة متوسطه را در دبیرستان امام خمینی (ره) شروع كرد و آنگاه به ((هنرستان نساجی كاشان )) رفت . پس از گذرانیدن دورة هنرستان ، وارد انستیتوتكنولوژی شهر اصفهان گردید .

اكبر از همان دوران تحصیل در هنرستان ، با الفبای مبارزه و مسائل سیاسی آشنا می شود و پس از مدتی به فعالیتهای سیاسی اقدام می نماید . ورود وی به ((انستیتو تكنولوژی )) اصفهان با جرقه های انقلاب اسلامی همزمان می شود . او پس از مدتی ، دانشگاه را رها كرده به كاشان باز می گردد تا در مبارزات علیه رژیم فعالیت نماید . در طول مبارزات خود علیه رژیم ستم شاهی ، چندین بار با ماموران ساواك در گیر میشود . یكبار نیز از ناحیة گوش و صورت زخمی می گردد.


 

 


 

سلام به دوستان
خاطره ای از پدرشهیدسید حسین فرحناک (طباطبایی)

این خاطره بیشتر نقل قول ازمادرم میباشد که روزی وقتی پدرم از سرکار برمیگشته قرار بوده تعدادی نان خریداری کند وقتی به خانه می آید مادرم باتوجه میبیند که پدرم نانی دردست ندارد و دلیل را جویا میشود پدرم می فرماید که چند روزیست وضع کاسبی خوب نیست وکفکیر به ته دیگ خورده است خورده پولی داشتم و چند تا نان گرفتم که دربرگشت فقیری به من رسید وگفت میشود نان هایتان را به من بدهید من هم همه نان را به اودادم وبه علت کسادی کار پولی نداشتم تا دوباره نان بگیرم به همین دلیل دست خالی آمدم این نمونه ساده وکوچکی از شهیدی بود که علی وارزندگی کرد اگرشمابه جای پدرم درشرایط او بودید نان را به چه میکردید...


 

 


 

رمز بين من و علي(ع) ابو حيدر است

در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گلهاي کميابي وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم مي آيند. شهيد کمال کورسل نيز از آن گلهاي نادري است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد. هميشه بايد بر اين باور يقين کنيم که بسيجي مرز نمي شناسد.

«ژوان» دنبال هدايت بود
يک نفر بود مثل آدمهاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و کم پشت و سني حدود 17 سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراکش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. «ژوان» دنبال هدايت بود. در سفري با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زير بار حرفي برود که براي خودش، مستدل نباشد و محال بود حقي را بيابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاريس، سخنراني هاي حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش مي کردند. يکي از آنها را گرفت و گوشه خلوتي پيدا کرد براي خواندن، خيلي خوشش آمد و خواست که بازهم براي او از اين سخنراني ها بياورند.
بعد از مدتي، رفت و آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهاي ايراني کانون پاريس، بيشتر شد. غروب شب جمعه اي، يکي ازدوستانش «مسعود» لباس پوشيد برود کانون براي مراسم، «ژوان» پرسيد: «کجا مي روي؟» گفت: «دعاي کميل» ژوان گفت: «دعاي کميل چيه؟! اجازه مي دهي ما هم بياييم! » گفت: «بفرماييد».



چون پدرش مراکشي بود، عربي را خوب مي دانست. با «مسعود» رفت وتا آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبي پيدا کرد. اين را همه بچه ها مي گفتند؛ هفته آينده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: «بريم دعاي کميل». گفتند: «حالا که دعاي کميل نمي روند»؛ تا شب خيلي بي تاب بود.

*کي تو را شيعه کرد؟
يک روز بچه هاي کانون، ديدند «ژوان» نماز مي خواند، اما دستهايش را روي هم نگذاشته و هفته بعد ديدند که بر مهر سجده مي کند. «مسعود» شيعه شدن او را جشن گرفت. وقتي از «ژوان» پرسيد: «کي تو رو شيعه کرد؟ » او جواب داد: «دعاي کميل علي(ع)». گفت: «مي خواهم اسمم رو بذارم علي». «مسعود» گفت: «نه، بذار شيعه بودنت يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع).» گفت: «پس چي؟» مسعود جواب داد: «هرچي دوست داري».
ژوان گفت: «کمال»! چه اسم زيبايي، براي خودش انتخاب کرد. مسيحي بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شيعه، در حالي که هنوز 17 بهار از عمرش نگذشته بود. مادرش، خيلي ناراحت بود. مي گفت: «شما بچه منو منحرف مي کنيد ». بچه ها گفتند: «چند وقتي مادرت را بيار کانون » بالاخره هم مادرش را آورد. وقتي ديد بچه ها، اهل انحراف و فساد نيستند، خيالش راحت شد.

*مي خوام طلبه بشم
کتابخانه کانون، بسيار غني بود. «کمال» هم معمولاً کتاب مي خواند. به خصوص کتابهاي شهيد مطهري را. خيلي سؤال مي کرد. بسيار تيزهوش بود و زود جواب را مي گرفت، وقتي هم مي گرفت ضايع نمي کرد و به خوبي برايش مي ماند. يک روز گفت: «مسعود! مي خوام برم ايران طلبه بشم ».
مسعود با تعجب گفت تو اصلاً نمي تواني توي غربت زندگي کني. برو درست را بخوان. آن زمان دبيرستاني بود.
رفت و بعد از مدتي آمد و گفت: رفتم با بچه ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقي برم قم.» سرانجام با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم هماهنگ کرده و در مدرسه حجتيه پذيرش شد. سال 63 62 بود.

*ابو حيدر
ظرف پنج شش ماه به راحتي فارسي صحبت مي کرد. اجازه نمي داد يک دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش مي گفت: «معنا ندارد کسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود.» خيلي راحت مي گفت: «من کار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد که چي بشه! بريد سر درستان. من هم بايد مطالعه کنم.» يک کتاب «چهل حديث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد. هميشه دوست داشت يک نامي از اميرالمؤمنين(ع) روي او بماند. مي گفت: «به من بگيد ابوحيدر، اين آن رمز بين علي(ع) و من است.»

*کمال بنده خوبي شد
يک روز رفت پيش مسعود و گفت: «مي خواهم برم جبهه» ايام عمليات مرصاد بود.
مسعود گفت: «حق نداري». گفت: «بايد برم». مسعودگفت: «جبهه مال ايراني هاست؛ تو برو درست رو بخوان». گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»
فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً 24 سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت 8 تا 9 سال بيشتر عمر نکرد، ولي هرروز يک قدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. چقدر راحت اين قوس صعودي را طي کرد، چقدر سريع. کمال، آگاهانه کامل شد و در يک کلام، بنده خوبي شد.
يکي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه مي گويد: اگر «کمال کورسل» شهيد نمي شد، امروز با يک دانشمند روبه رو بوديم، شايد با روژه گارودي ديگر !
کمال عزيز! ريشه هاي باورت در ضمير ما، تا هميشه سبز باد!
راوي: سيد مسعود معصومي



 

 


 

بسياري از صاحبنظران جنگ‌هاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند چنان كه شهيد فلاحي مي‌گويد او غيرممكن را ممكن ساخت و كسي بود كه وقتي خبر شهادتش را به امام داديم فرمود: او آمرزيده است.

اداره كل حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس به مناسبت هشتم اردبيهشت سالروز شهادت امير سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر قربان شيرودي در بيانيه‌اي آورده است: تاريخ هشت ساله دفاع مقدس مردم ايران زمين را كه ورق بزنيم به روزهايي مي‌رسيم كه مزين شده به نام مردان راست قامتي كه با اخلاص نداي هل من ناصر حسين را لبيك گفته و قدم در عرصه‌هاي نبرد گذاشتند و شربت شهادت را عاشقانه سر كشيدند.

اين بيانيه تصريح مي‌كند: روزهاي شهادت مرداني از تبار عشق و ايمان و اين بار به سالروز شهادت مردي از جنس آينه و باران رسيديم.

اين بيانيه مي‌افزايد: مردي كه نامش بر آسمان آبي ايران زمين درخشيد و هشتم ارديبهشت هر سال يادآور شهادت امير دلاور هوانيروز ارتش جمهوري اسلامي ايران سرتيپ خلبان علي اكبر قربان شيرودي است. خلبان تيز پرواز آسمان ايران كه از همان روزهاي آغازين جنگ را خوب شناخت و با حضور در مناطق جنگي عاشقانه حماسه آفريد، آنجا كه شهيد دكتر چمران با افتخار از وي به عنوان ستاره درخشان جنگ كردستان ياد كرد.

اين بيانيه ادامه مي‌دهد: شيرودي مرد لحظه‌‌‌هاي آسماني، روستا زاده‌اي كه آسماني شد، روستاي بالا شيرود تنكابن كودكي‌اش را به ياد دارد.

اين بيانيه‌ تصريح مي‌كند: پرواز در رگ‌هاي او جريان داشت و ارتش دانشگاهي براي آموختن پرواز شد و سال‌هاي خدمت در ارتش از او خلباني ساخت كه به قول تيمسار فلاحي ناجي غرب و فاتح گردنه‌ها شد و آشنايي‌اش با امير سرلشگر خلبان شهيد احمد كشوري از ارتفاقات خوب زندگي شيرودي است و اين دو عقابان، تيز پروازان آسمان ايران شدند.

اين بيانيه اضافه مي‌كند: شيرودي به اتفاق چند تن از خلبانان با اوج‌گيري جنگ كردستان وارد عرصه شد و از خود شجاعت و ابتكار عمل زيادي نشان داد به ‌طوري كه خبر شجاعتش نه تنها در ايران بلكه در تمام خبرگزاري‌هاي مهم جهان منعكس شد.



اين بيانيه خاطرنشان مي‌كند: شهيد شيرودي بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد.

اين بيانيه تصريح مي‌كند: شهيد شيرودي با نجات يافتن از 360 خطر مرگ سرانجام در آخرين پرواز خود در هشتم اردبيهشت 1360در منطقه بازي دراز هنگامي كه عراق لشكر 250 تانك و پشتيباني توپخانه و خمپاره‌انداز و چند فروند جنگده روسي و فرانسوي را براي باز پس‌گيري ذهاب گسيل داشت به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندين تانك از پشت سر مورد اصابت گلوله‌هاي تانك قرار گرفت و به شهادت رسيد.

اين بيانيه مي‌افزايد: بسياري از صاحبنظران جنگ‌هاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميد چنان كه شهيد فلاحي مي‌گويد او غيرممكن را ممكن ساخت كسي بود كه وقتي خبر شهادتش را به امام داديم فرمود: او آمرزيده است.

اداره‌كل حفظ و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس استان مازندران فرا رسيدم بيست و نهمين سالروز شهادت امير دلاور لحظه‌هاي جنگ سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر قربان شيرودي را به خانواده معظم شهدا و ايثارگران تبريك و تهنيت مي‌گويد



 

 


 

وقتي به جاهايي مي رسيد كه نيازمند ايست بازرسي بود خودش را معرفي نمي كرد. يكبار كه با جمعي از بچه ها همراهش بوديم خيلي معطل شديم . دادمان درآمد كه خودتان را معرفي كنيد كه رهايمان كنند برويم قبول كه نكرد هيچ ناراحت هم شد.
سال 57 وقتي امام دستور داده بود سربازها پادگان ها را ترك كنند به سربازي برخوردم كه داشت كنار ماشين ارتش نگهباني مي داد . نزديكش رفتم و گفتم :
مگر نشينده اي امام دستور ترك پادگان ها را داده
گفت : مي دانم اما ما هم كارهايي داريم .
گفتم : اگر شهرستاني هستي نگران نباش جا و لباس برايت فراهم مي كنم .
گفت : نه متشكرم .
در يك جلسه انقلابي كه از گروه هاي مسلح ضد رژيم بودند او را ديدم . شرمنده اش شدم . گفت : اگر من در آنجا باشم و از اقدامات آنها با خبر باشم مفيدتر است .
بعدها فهميديم همه اين كارها را زير نظر شهيد محراب آيت الله مدني انجام مي دهد.
بني صدر گفته بود به نيروهاي سپاه و بخصوص بسيجيها مهمات ندهيد. شهيد مهدي باكري و شهيد شفيع زاده چه جاني كندند تا توانستند اجازه بردن يك قبضه خمپاره 120 به اهواز را بگيرند . خودشان رفته بودند ماهشهر و يك لنج كرايه كرده بودند تا آنها را ببرد به جبهه آبادان .
آقا مهدي فرمانده قبضه بود و حسن آقا ديده بان . سهميه شان هم سه گلوله در روز بود. آمدنشان به حلقه محاصره آبادان قوت قلب زيادي براي بچه هاي بسيجي بود كه دست خالي مي جنگيدند. مي گفتند : آقا مهدي و برادر شفيع زاده توپخانه آورده اند. چه ذوقي مي كردند. آنقدر آنجا ماندند تا آبادان آزاد شد.
گفتم : برادر شفيع زاده اينجا محل مناسبي براي ديده باني نيست . تيررس دشمن است .



گفت : در عوض كاملا به عراقيها مشرف است . اينجا به اوضاع مسلط هستم .
گفتم : باشد.
چند قدم كه از آن ساختمان دور شده بوديم گلوله يك تانك خورد به ساختمان . دويدم طرف برادر شفيع زاده وسط اتاق ولو شده بود روي زمين . سر و بازويش زخمي شده بود و خون جاري بود. گفت : طوري نشده .
دفترچه اش را از جيب جلوي پيراهنش در آورد و شروع كرد به نوشتن . گفت : الان ننويسم يادم مي رود.
داشت از حال مي رفت . گفتم : بلند شو برويم . نتوانست . گفت : نمي توانم . از حال رفت . دويدم بيرون . تويوتايي كه با آن آمده بوديم جزغاله شده بود. زير آتش هم نمي شد وسيله ديگري پيدا كرد. يك فرغون پيدا كردم و با كمك دوستم برادر شفيع زاده را گذاشتم توي فرغون و تا نزديكيهاي اهواز زير آتش شديد برديمش . آرزو ميكردم كه زخمي نشده بود وحالا كنار ما بود. فكر مي كردم مي رود پيش خانواده اش و چند روزي از ديدنش محروم مي شويم . فردا صبح با سر باند پيچي شده برگشت . گفتم چند روزي مي رفتي خانه ات .
گفت : خانه من آنجاست . ساختمان نيمه ويران را نشان داد. هر دو خنديديم .
اولين فرد در سپاه بود كه ساخت سلاح و مهمات در كشور را پيشنهاد داد . يك نمونه توپ 122 م م را فرستاد اراك تا كارخانه ماشين سازي از آنجا از رويش نمونه برداري كند. مسئول ماشين سازي گفته بود : نمي توانيم خيلي كار مي برد. گفته بود كار ببرد حتما بايد منتظر غنايم دشمن باشيم بايد خودمان بتوانيم بسازيم . آن توپ ساخته شد. تازه كار ساخت آن توپ تمام شده بود كه بلافاصله يك كاتيوشاي 122 را براي مسئول كارخانه فرستاد .
چند بار از او خواستم حقوقش را بيشتر كنم . گفتم پنج هزار تومان كه چيزي نيست . هر بار شانه خالي كرد . در جلسه فرماندهان تيپ 15 خرداد مطرح كردم . باور نكردند. فيش حقوقش را نشان دادم . گفتند افسراني كه درحال ماموريت باشند از اين بيشتر مي گيرند ايشان كه فرمانده توپخانه هستند. بالاخره مجوز كتبي دادند كه حقوق برادر شفيع زاده را بيشتر كنم .
چنان عصباني شد كه تعجب كردم . گفت تو راز مرا فاش كرده اي . چرا آنها بايد مي فهميدند من چقدر ميگيرم عذاب وجدان دارم . آيا ما براي همين مقدار كار مي كنيم كه بيشتر هم بگيريم
تبريز ـ خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي
با تقدير و تشكر از همكاري هاي موسسه حفظ آثارو نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشگر 31 مكانيزه عاشورا
وقتي به جاهايي مي رسيد كه نيازمند ايست بازرسي بود خودش را معرفي نمي كرد. يكبار كه با جمعي از بچه ها همراهش بوديم خيلي معطل شديم . دادمان درآمد كه خودتان را معرفي كنيد كه رهايمان كنند برويم قبول كه نكرد هيچ ناراحت هم شد
بني صدر گفته بود به نيروهاي سپاه و به خصوص بسيجي ها مهمات ندهيد. شهيد مهدي باكري و شهيد شفيع زاده چه جاني كندند تا توانستند اجازه بردن يك قبضه خمپاره 120 به اهواز را بگيرند . خودشان رفته بودند ماهشهر و يك لنج كرايه كرده بودند تا آنها را ببرد به جبهه آبادان
آمدن مهدي باكري و حسن شفيع زاده به حلقه محاصره آبادان قوت قلب زيادي براي بچه هاي بسيجي بود كه دست خالي مي جنگيدند. مي گفتند : « آقا مهدي و برادر شفيع زاده توپخانه آورده اند! » چه ذوقي مي كردند. آنقدر آنجا ماندند تا آبادان آزاد شد



 

 


نحوه شهادت شهید ابراهیم جهان بین معاون گردان حمزه سید الشهدا از لشکر 25 کربلا، از زیان یکی از همرزمانش

 

تقدیم به شهید ابراهیم جهان بین معاون گردان حمزه سیدالشهدا

مهتاب بی رمق تنها چراغ روشن دشت بود .ناگهان انفجار های پیاپی ، زلزله ای به پا کرد . همه بچه ها از خواب پریدند . دشمن داشت منطقه را شخم می زد . آتش تهیه دشمن شامل هر چیزی می شد . گلوله ی تانک و توپ، موشک های کاتیو شا و مینی کاتیو شا و انواع و اقسام خمپاره . عراقی ها برای آن که در پذیرایی از بچه ها چیزی کم نگذاشته باشند . حتی از شلیک گلوله های شیمیایی عامل اعصاب هم دریغ نکردند. این شدت آتش از تک احتمالی حکایت می کرد . طبق شواهد موجود می بایست خیلی سنگین نیز باشد . بچه ها خیلی راحت درو می شدند . مثل برگ هایی که اسیر پنجه های نا مهربان پاییز می شوند. گوشه ای را نمی شد پیدا کرد که چند نفر مجروح و یا حتی شهید در آن نباشد . بوی خون ، دود ، گوشته سوخته و باروت و طعم گزنده ی گاز شیمیایی هوا را پر کرده بود . هیچ جا از گزند ترکش و آتش در امان نبود . آن قدر گلوله می ریخت که زاغه ی مهمات در حال سوختن بهترین جان پناه بود .

 



تیغ برنده ی آفتاب شروع کرد به جراحی شب و حکومتش را مسیطر کرد . خورشید از همان اوایل صبح سوزنده بود . درست مثل تاول ها و دمل هایی که سراسر پوست دست و صورت بچه ها را پر کرده بود . ابراهیم با همان کلاه حصیری و سترنی اش و پیراهن ورزشی شماره ی 13و جوراب ورزشی قرمز رنگی که تا ساق پا روی شلوار خاکی اش کشیده بود به جا سرک می کشید و از هر جای خاکریز بالا می رفت تا با دوربین منطقه را سبک و سنگین کند . روی خاکریز های کوتاه ،بچه ها سنگر گرفته بودند . درست می دید ، دشمن حمله ی بزرگی را برای پس گرفتن مجنون شروع کرده بود . صدای شلیک تانک ها یکی بعد از دیگری شنیده می شد ، برخورد گلوله های تانک با خاکریز صدای هولناکی داشت . گلوله داشت دل خاک را می شکافت و جلو می آمد . درست مثل این که دارد خاک را می خورد . دوشکا های روی تانک، کار گلوله ی سنگین را تکمیل می کردند . تیر تراش روی خاکریز و نابودی هر جنبنده ای که روی آن قرار داشت، وظیفه ی آن ها بود .

صدای مهیب دوشکاها فاصله ی بین شلیک های وحشتناک تانک ها و انفجار گلوله های آن را پر می کردند . عراقی ها در فاصله ی 200 یا 300 متری پشت خاکریز دو طرف جاده خیمه زده بودند . ابراهیم آرپی جی را برداشت و شروع کرد به شلیک گلوله ، آن قدر آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون جاری شد . کوچک ترین حرکت روی جاده غیر ممکن بود عراقی ها هر چیزی را که می دیدند به گلوله می بستند . حالا دیگر نوبت گلوله های نامرد خمپاره ی60 بود که بر سر بچه ها می ریخت . بی صدا اما مهلک و کاری. جنگ، تن به تن شده بود و حتی تن به تانک . « حجت نعیمی » با تانک برای بچه ها مهمات آورده بود . همه به سمت جعبه ی گلوله های کلاش هجوم بردند . اما یک گلوله ی خمپاره همه را غافلگیر کرد.« عبدی » بی سیم چی گردان و« نور علی » فرمانده ی گروهان 2 زخمی شدند .

ابراهیم نگران بچه های گردانی بود که در محاصره افتاده بودند ولی نمی توانست کاری بکند . نعیمی پرید توی تانک و به طرف عراقی ها هجوم برد . ولی چند ثانیه بعد صدای انفجار و بعد دود از تانک بلند شد . همه ساکت شدند . ابراهیم به ساعتش نگاه کرد . 30 :10 بود . وضع بچه ها تعریفی نداشت اکثر بچه ها یا شهید شده بودند و یا به سختی مجروح . ابراهیم با چشم هایش به دنبال یک آدم سرپا می گشت . مجید را پیدا کرد . اگر چه مجروح بود ولی می توانست راه برود . یک قبضه پلارمین را برداشت و به مجید داد و گفت : با آتش پلارمین نگذار عراقی ها جلو تر از این بیایند . صدای یک بالگرد هر دو را در جای شان خشک کرد . به آسمان نگاه کردند . و منتظر بودند تا این هیولای آهنی بر سرشان خراب شود . بالگرد شروع کرد به تیر اندازی کردن . «آیت» و «علیرضا» با همان سن و سال کم ، چابک و سریع به طرف ضد هوایی دویدند . آیت به سرعت دسته هدایت را می چرخاند تا هدف گیری کند و علیرضا نیز پدال را برای شلیک می فشرد . یکی از دو لوله ی پدافند کار نمی کرد . بالگرد از مسیرش منحرف شد و بچه ها چند لحظه ای از گزند تیر ها و موشک ها یش در امان ماندند .

صدایی از بی سیم به گوش رسید عبدی با همان دست های زخمی و خونی گوشی را برداشت . ابراهیم نگاهی به اطراف انداخت . جز چند کلاش و مقداری فشنگ چیزی برایشان نمانده بود . آقا محسن فرمانده ی گردان از آن طرف بی سیم دستور داد بچه ها عقب نشینی کنند . ابراهیم به بچه ها اشاره کرد بروند عقب و خودش شروع کرد به نصف کردن پلاک شهدا . روی جاده ی شهید« اقارب پرست » با عراقی ها برخورد کردند .دشمن نیروهای گردان های مالک و مسلم را دور زده بود و حالا از روی جاده ی اقارب پرست در حال پیش روی بود. ابراهیم فریاد زد: « برمی گردیم عقب » ولی خودش شروع کرد به تیر اندازی به طرف جلو تا بچه ها فرصت عقب نشینی را داشته باشند . خاکریز اول را عراقی ها گرفته بودند حالا به طور کامل در محاصره قرار داشتند . از هر طرف گلوله می بارید . ابراهیم داد زد: «محسن، محسن، ابراهیم» .« محسن، محسن، ابراهیم» .« محسن جان ! ما محاصره شدیم مفهومه ؟» کسی از آن طرف بی سیم داد زد:« بزنید به آب ، مفهومه ابراهیم جان ! » همه به آب زدند .

بین جاده ی یک و دو و سه آب بود و نیزار ؛ فقط همین . از جاده ی 2تا3 پر بود از نیزارهای پراکنده . عراقی ها هم که مدام تیر اندازی می کردند. در میان مرداب دوباره سر و کله ی پیک آهنی پیدا شد . مجید داد زد : « بهتره بریم زیر آب و گرنه تیکه تیکه ی مان می کنه » . همه رفتند زیر آب و بالگرد رد شد . همه بیرون آمدند اما انگار این لعنتی دست بردار نبود . کرکس فلزی چرخی زد و برگشت و بچه ها دوباره مجبور شدند به زیر آب بروند . بخیر گذشت بالگرد عراقی متوجه آنها نشد . از آب گذشتند و به نیزار خشک رسیدند . خیلی از بچه ها برای این که بتوانند بهتر شنا کنند ، پوتین ها را از پایشان در آورده بودند و حالا نی های سوخته و شکسته بلای جان پاهای برهنه ی آن هاشده بود . تشنگی و خستگی و گرسنگی و حالا نی های خنجری که اندک خون بچه ها را می مکیدند . ابراهیم به مجید که خون از زخم کمرش بیرون می زد ، گفت : « برو ببین ما کجاییم » مجید رفت و برگشت و گفت : « با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند . عراقی اند . » ابراهیم خوب می دانست معنی این حرف چیست ؛ محاصره کامل شده بود . جاده ی سیدالشهدا نیز دست عراقی ها افتاده بود . به داخل نیزار خزیدند . تنها جای امنی بود که داشتند. آن قدر خسته بودند که بلافاصله خواب شان برد . پلک های ابراهیم به سختی باز می شد ولی به هر ترتیبی بود بیدار شد هوا تاریک بود بقیه را بیدار کرد . 10 نفر بیشتر نبودند . نماز را خواندند، بعد تشهد و سلام . فرمانده رو کرد به بچه ها و گفت : اگر موافق باشید به کمک تاریکی شب از محل خارج شویم . همه قبول کردند و سینه خیز به حرکت در آمدند ناگهان صدای خشک گلنگدن همه را میخکوب کرد . سرباز عراقی شروع کرد به تیراندازی . درست بالای سر مجید ایستاده بود . ابراهیم خیلی آرام سر یکی از بچه ها را لمس کرد و با اشاره به او دستور عقب نشینی داد . با همان حالت سینه خیز به عقب رفتند و در دل نیزار آرام گرفتند . آن قدر خسته بودند که خیلی زود خوابیدند. چرت یکی دو ساعت قبل، خیلی کوتاه بود.

در گرگ و میش هوا ، ابراهیم بچه ها را برای رفتن آماده کرد. از نیزار ها خارج شدند . ابراهیم چند سنگر را دید که درست روبروی آنها قرار داشت. می دانست عبور از آنها یعنی تلف شدن همه ی بچه ها . روکرد به بچه ها و گفت :« من با عراقی ها درگیر می شوم و شما در این فرصت ، از جاده عبور کنید . اول زخمی ها رد بشن .» کمی مکث کرد و گفت : « اگر برایم اتفاقی افتاد، رضا گروه را هدایت می کند. » ابراهیم داشت به بچه ها می فهماند که باید بدون او بقیه ی راه را بروند . هیچ کس حرفی نزد . ابراهیم بلند شد و به سمت سنگر های عراقی هجوم برد. حجم آتش از جانب عراقی ها آن قدر زیاد بود که بچه ها نتوانستند از جایشان بلند شوند . ولی ابراهیم حجم نی ها را می شکافت و به جلو می رفت . هر چه ابراهیم جلو تر می رفت، از تیراندازی عراقی ها کاسته می شد . وقتی ابراهیم به جاده رسید دیگر هیچ تیری از عراقی ها شلیک نمی شد . بچه ها بلند شدند تا خودشان را به آن طرف جاده برسانند . هنوز چند نفری از جاده عبور نکرده بودند که از دو طرف مورد حمله قرار گرفتند . چند تیر از سوی ابراهیم شلیک شد ولی زود قطع شده بود چه اتفاقی افتاده بود. وقتی عراقی ها از سمتی که ابراهیم پوشش داده بود. به بچه ها نزدیک شدند . همه فهمیدند که فرمانده ی شجاعشان به شهادت رسیده است .

حلقه ی محاصره تنگ تر و تنگ تر شد و بچه ها که بی سلاح بودند چاره ای جز تسلیم شدن نداشتند و سربازان عراقی مثل لاشخور ها به سربچه ها ریختند و همه را روی جاده جمع کردند . یکی از سربازان عراقی مجید را به کناری کشید و شروع کرد به تیراندازی به طرف او . گلوله ها یکی بعد از دیگری به کنار پاهای او اصابت می کرد. سرباز عراقی سعی داشت روح مجید را در هم بکوبد . عراقی ها ضیافت مشت و لگد و قنداق تفنگ به راه انداختند . ناگهان فریادی از پشت سرگروه بلند شد. یک عراقی همه را به رگبار گلوله بست . نورالله ، رضا . اسماعیل از همه زودتر به روی زمین افتادند . مجید به داخل آب خیز برداشت افسر عراقی بر سر عراقی مهاجم داد زد و به طرف گودال دوید . او باید از اسرا اطلاعات می گرفت . افسر عراقی اول پاهایش را روی زخم مجید فشار داد . ولی بعد ، او را از داخل آب به بیرون کشید . نورالله هم زنده بود ولی بقیه شهید شده بودند. درست کنار جاده .چشمان نگران مجید به دنبال ابراهیم بود . ولی ابراهیم آن طرف تر ، روبه قبله شهید شده بود .

 




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد